کودکی کنجکاو بودم با دست و پای کوچولو باپوستی لطیف ، همراه پدر و مادرم به پارک نزدیک خانه رفته بودم.
وقتی وارد پارک شدم به محض دیدن سرسره به سمت پله ها دویدم در هیاهوی بازی کردن بودم طپش قلبم تالاب تالاب میزد نفس نفس شده بودم دقیقه ها می گذشت و من بهترین اتفاقات زندگیم را تجربه میکردم در آن حین صدایی به گوشم رسید تو کیستی؟؟؟؟؟
به اطرافم نگاه کردم و آن شخص را دیدم گفتم من......
نمیدانم، نمیدانم چرا هیچ جوابی به ذهنم نمیرسید هنوز نفس میزدم به چشمان آن شخص کمی نگاه کردم و با سکوتی طولانی ملاقات ما به اتمام رسید رفتم سراغ بازی و همچنان سوال آن شخص در وجودم طنین انداز شده بود. یک بار نه بلکه گویا دائماً این سوال در،درون از من پرسیده میشد.
بازی که تمام شد کنار مادرم نشستم و همین سوال را از مادر پرسیدم مادر من کیستم؟ مادر جواب داد اسم و فامیلم را برایم گفت اما.......۰ چرا این جواب برای ندایی که در درونم بود کافی نبود من کسی به این اسم و فامیل هستم درزمانهای مختلف و گاهی قبل از خواب دوباره سوالاتی از مادر می پرسیدم مادر قد من چقدر است؟ رنگ موهایم ؟چشمانم ؟یااینکه من کی بزرگ میشم؟ دلیل سوالات پر تکرار من از ما در رسیدن به جواب اصلی بود .هزاران هزاران سوال درطی مدت ها در ذهنم می چرخید.
طی این مدت با کارهای گوناگون صدای آن سوال کننده را خاموش کردم اما باز هم ذهنم هنوز درگیر آن بود روز به روز بزرگتر میشدم قدکشیدم تا اینکه به نوجوانی رسیدم ندای درون صدای آشنا تابم را بریده بود دیگر طاقتی نمونده بود باید کاری میکردم باید میرفتم و جواب این سوال را پیدا میکردم.
در درونم سفری را شروع کردم سفری برای جواب این سوال من کیستم سرگردان بودم در سفر ناگهان با دروازه بسیار بزرگی رو به رو شدم بالای آن نوشته شده بود تو کیستی؟؟؟؟
ضربان قلبم زیاد شد پاهایم سست و چشمانم به این دو کلمه خیره مانده بود ای داد مرا چه شده به یاد دوران کودکی و بازی کودکانه ام در پارک نزدیک خانه مان افتاد و سوال آن شخص س .
حالتم همونطور بود خدای من مگر این چه سوالی است که اینقدر مرا بیقرار ساخته مگر جواب آن چقدر مهم و اساسی است نیرویی به پاهایم قوت می داد و آن نیرو مرا به ورود به آن دروازه فرا می خواند قدم برداشتم یکی پس از دیگری شوقی در سینه ام احساس می شد نفس هایم را عمیق تر کردم دروازه باز شد شما فکر میکنید چه کسی در را باز کرد؟؟؟؟
شدت نور بود که این دروازه بزرگ را به رویم باز کرد داخل شدم همانطور که جلو و جلوتر میرفتم قلبم آرام تر می شد درختی قوی و تنومند نگین آن سرزمین بود اما آن درخت مانند درخت زمین نبود!!! می پرسید پس چگونه بود؟؟؟
درختی عجیب دوست داشتنی که ریشه هایش به زمین حاصلخیز چنگ زده بود و از آبی زلال و نوری شفابخش تغذیه می شد وقتی به آن می نگریستم تمام اعضا و جوارح داخل آن را می دیدم .
وقتی به ریشه نگاه می کردم او را کاملاً با تمام جزئیات میدیدم ساقه، شاخه ها، درختی بی عیب و نقص بود اما محصول این درخت توانمند چه بود ؟
بیشتر و بیشتر حیرت زده شده بودم می پرسید چرا؟؟؟
هیچ محصولی به مانند این درخت ندیده بودم چقدر زیبا و ارزشمند و متفاوت
درختی که هر روز تنومند تر میشد هر روز ریشه هایش محکم و محکم تر میشد درختی که هر روز محصول داشت محصول آن عشق، ایمان، شور، هدف، راستی ،صداقت، اخلاص نیت پاک اراده همت انرژی نیرو قوت قدرت شدن ها ممکن ها شادی خوشبختی، آرامش ،روشنایی ،نور ،شجاعت ،آگاهی، شعور و فهم میوه این درخت بود با دیدن آن نیروی عظیمی من رو ناخودآگاه به سجده درآورد و اشک از چشمانم سرازیر شد در آن لحظه جواب سوالی که چندین سال منتظر آن بودم را دریافتم آن درخت تنومند ندا میداد که این تویی به ناگاه سراسر وجودم به سپاسگزاری از اون نیروی برتر آن سازنده و فرستنده من در زمین گویاو روان شد.
حالا تو بگو که تو کیستی؟ آن سرزمین ،سرزمین خودشناسی عمیق است آن درخت مثال توست آن تویی و محصول آن ارزش هایی است کهسازنده ی تودروجودت نهادینه کرده است تو بالاترین ،شریف ترین ،عزیزترین جایگاه را در عالم هستی داری جانشین خدا بر روی زمینی از هرچه خیر هست ،بهترین هست در عالم ، بهترینش در وجود تو نهادینه شده است خودت را بشناس تا.......