ماندگاری آرامش

گنجی دروجود

ماندگاری آرامش

گنجی دروجود

  • ۰
  • ۰

بی پرده بگو۳

الهی ای جانم پدر و مادرم فدای تو من قید همه کس را زده ام باشد که از دوری دوستان و عزیزانی دلم روزی بتوانم حقیقتاً آنها را به دست آورم و من روزی برای ایشان نقطه نوری باشم که راهنمای آنان بر صراط مستقیم شود الهی بصیرتی برای فهم آیاتت  به این بنده پر تقصیر عطا فرما روشنایی تا چشمم را بینایی بخشد

 شنوایی که گوشم را شنوا و قدرتی که دست و پایم را به حرکت درآورد و معرفتی که قلبم را به درک حقیقت برساند.

الهی ترسیده ام و از این ترس گریزان و دوان دوان به سوی پناهگاه تو آمده ام باشد که به وسیله قرانت معجزه پیامبر مرا پناه دهی ترسم را به آرامش مبدل کنی برا همراه روشن و حقیقت را بیان و وجودم را مایه برکت و رحمت برای ملتم افغانستان عزیز و غم دیده قرار دهید به امیدت قیام کردم و به امید تو و برای رسیدن به رضای تو خسته نخواهم شد و در این لحظه فقط به پیروزی فکر می کنم و مژده این پیروزی بر قلبم مانندمهری  زده شده پیروزی اسلام در پرچم افغانستان و ملت های دیگر

  • افسانه بنیان
  • ۰
  • ۰

خدایا درد کشیدن عزیزانم هم وطنانم همنوعانم امانم را بریده

 الهی از خس خس  کردن یواش یواش راه رفتن در مسیر رسالت دلم به انفجار می رسد باید شود باید بشود اما از حرفهای روانشناس گاهی میترسم گاهی نیرو میگیرم و گاهی حالم خوب نیست الهی خود حقیقی کجاست الهی من کجایم منی که تو خلق کردی و دوست میداری آن شوم

الهی خود دروغین کیست ؟مرا به خود حقیقی هم برسان مرا یاری کن تا شوم آنی که تو میخواهی.

ای آنکه عطا کردی حفظ کلام پاکت را و تمام هفته من پر شده از همنشینی با معجزه پیامبرت الهی من پناه آوردم من از حرف ها، آیین ها، قصه ها ،کتاب های دروغین، افراد بی دین، از هوای آلوده به کلام پاک تو به قرآن پناه آورده ام، من از آسیب ها طعنه ها نفهمیدن ها علم های بی صرفه به تو پناه آوردم

 خدای خوبم از خستگی ها و سرگردانی ها و ترس از از دست دادنت ترس شرمندگی در پیشگاه رسولت به تو پناه آورده ام خدای من از شرمندگی در پیشگاه شهدا و شرمندگی از قطره قطره خون شهدا به تو پناه آورده ام از درد جدایی مادرم فاطمه الزهرا سلام الله علیها و از ولی الله به کلامت پناه آورده ام الهی ای جانم پدر و مادرم فدای تو من قید همه کس کس را زده ام باشد که از دوری

  • افسانه بنیان
  • ۰
  • ۰

قلم در دستانم روان است به امر تو الهی سپاس

 خدای توانای من وقتی صحبت میکردم تحلیل می کردم کتاب طرح کلی اندیشه را احساس میکردم این تحلیل در درونم شروع شده است ایمان و اطاعت از خدا اطاعت از پیامبر این کلمات آشناست یا شاید بگویم کمی خسته کننده و تکراری اما این کتاب معنای دیگری حرف دیگری دارد برای ما شنیدنی است گویا بعد از ۱۲ سال با قرآن بودن به تازگی شاگرد او شده ایم الهی این حرکت را برکت عطا فرما تا بر آیینی شویم که محمد صلی الله علیه و آله و سلم دعوت می کرد همه را به آن آن نقطه.

 الهی حقیقت برایم پوشیده است باشد که قیام مرا برای احیا، شفا، یافتن، ساختن، به دست آوردن ،قبول درگهت بگردانی الهی امیدم به کلام توست mailاز قرقره های دنیا و قیل و قال مکتب‌ها دلم گرفته وبه مکتب تو کلام تو روی آورده ام باشد که مرا از چشمه حق و حقیقت سیراب بگردانی 

الهی میترسم از دیدن ضعف هایم از دیدن اینکه سالها تلاش کنم اما تازه فهم کنم مسیر اشتباه بوده الهی دارایم ،ثروتم، امیدم، همه و همه با تو خلاصه میشود .

خدایا ای که مرا ارزشمند و توانا خلق کردی مرا ببخش بابت لحظات ای که یا ساعت ها و سال هایی که خودم را نادیده گرفتم وزجردادم.

مرا ببخش که سختی ها و دردهایم را به تو نسبت میدادم خدایا فشار اقتصاد منو خسته کرده راهی برایم قرار ده تا..... خدایا نویسندگی رادوست دارم

 

  • افسانه بنیان
  • ۰
  • ۰

قلم در دستانم روان است به امر تو الهی سپاس

 خدای توانای من وقتی صحبت میکردم تحلیل می کردم کتاب طرح کلی اندیشه را احساس میکردم این تحلیل در درونم شروع شده است ایمان و اطاعت از خدا اطاعت از پیامبر این کلمات آشناست یا شاید بگویم کمی خسته کننده و تکراری اما این کتاب معنای دیگری حرف دیگری دارد برای ما شنیدنی است گویا بعد از ۱۲ سال با قرآن بودن به تازگی شاگرد او شده ایم الهی این حرکت را برکت عطا فرما تا بر آیینی شویم که محمد صلی الله علیه و آله و سلم دعوت می کرد همه را به آن آن نقطه.

 الهی حقیقت برایم پوشیده است باشد که قیام مرا برای احیا، شفا، یافتن، ساختن، به دست آوردن ،قبول درگهت بگردانی الهی امیدم به کلام توست mailاز قرقره های دنیا و قیل و قال مکتب‌ها دلم گرفته وبه مکتب تو کلام تو روی آورده ام باشد که مرا از چشمه حق و حقیقت سیراب بگردانی 

الهی میترسم از دیدن ضعف هایم از دیدن اینکه سالها تلاش کنم اما تازه فهم کنم مسیر اشتباه بوده الهی دارایم ،ثروتم، امیدم، همه و همه با تو خلاصه میشود .

خدایا ای که مرا ارزشمند و توانا خلق کردی مرا ببخش بابت لحظات ای که یا ساعت ها و سال هایی که خودم را نادیده گرفتم وزجردادم.

مرا ببخش که سختی ها و دردهایم را به تو نسبت میدادم خدایا فشار اقتصاد منو خسته کرده راهی برایم قرار ده تا..... خدایا نویسندگی رادوست دارم

 

  • افسانه بنیان
  • ۰
  • ۰

کودکی کنجکاو بودم با دست و پای کوچولو  باپوستی لطیف ،  همراه پدر و مادرم به پارک نزدیک خانه رفته بودم.

وقتی وارد پارک شدم به محض دیدن سرسره به سمت پله ها دویدم در هیاهوی بازی کردن بودم طپش قلبم تالاب تالاب میزد نفس نفس شده بودم دقیقه ها می گذشت و من بهترین اتفاقات زندگیم را تجربه میکردم در آن حین صدایی به گوشم رسید تو کیستی؟؟؟؟؟

به اطرافم نگاه کردم و آن شخص را دیدم گفتم من......

نمیدانم، نمیدانم چرا هیچ جوابی به ذهنم نمیرسید هنوز نفس میزدم به چشمان آن شخص  کمی نگاه کردم و با سکوتی طولانی ملاقات ما به اتمام رسید رفتم سراغ بازی و همچنان سوال آن شخص در وجودم طنین انداز شده بود. یک بار نه بلکه گویا دائماً این سوال در،درون از من پرسیده میشد.

بازی که تمام شد کنار مادرم نشستم و همین سوال را از مادر پرسیدم مادر من کیستم؟ مادر جواب داد اسم و فامیلم را برایم گفت اما.......۰ چرا این جواب برای ندایی که در درونم بود کافی نبود من کسی به این اسم و فامیل هستم درزمانهای مختلف و گاهی قبل از خواب دوباره سوالاتی از مادر می پرسیدم مادر قد من چقدر است؟ رنگ موهایم ؟چشمانم ؟یااینکه من کی بزرگ میشم؟ دلیل سوالات پر تکرار من از ما در رسیدن به جواب اصلی بود .هزاران هزاران سوال درطی مدت ها در ذهنم می چرخید.

طی این مدت با کارهای گوناگون صدای آن سوال کننده را خاموش کردم اما باز هم ذهنم هنوز درگیر آن بود روز به روز بزرگتر میشدم قدکشیدم تا اینکه به نوجوانی رسیدم ندای درون صدای آشنا تابم را بریده بود دیگر طاقتی نمونده بود باید کاری میکردم باید میرفتم و جواب این سوال را پیدا میکردم.

در درونم سفری را شروع کردم سفری برای جواب این سوال من کیستم سرگردان بودم در سفر  ناگهان با دروازه بسیار بزرگی رو به رو شدم بالای آن  نوشته شده بود تو کیستی؟؟؟؟

ضربان قلبم زیاد شد پاهایم سست و چشمانم به این دو کلمه خیره مانده بود ای داد مرا چه شده به یاد دوران کودکی و بازی کودکانه ام در پارک نزدیک خانه مان افتاد و سوال آن شخص س .

حالتم همونطور بود خدای من مگر این چه سوالی است که اینقدر مرا بیقرار ساخته مگر جواب آن چقدر مهم و اساسی است نیرویی به پاهایم قوت می داد و آن نیرو مرا به ورود به آن دروازه فرا می خواند قدم برداشتم یکی پس از دیگری شوقی در سینه ام احساس می شد نفس هایم را عمیق تر کردم دروازه باز شد شما فکر میکنید چه کسی در را باز کرد؟؟؟؟

شدت نور بود که این دروازه بزرگ را به رویم باز کرد داخل شدم همانطور که جلو و جلوتر میرفتم قلبم آرام تر می شد درختی قوی و تنومند نگین آن سرزمین بود اما آن درخت مانند درخت زمین نبود!!! می پرسید پس چگونه بود؟؟؟

درختی عجیب دوست داشتنی که ریشه هایش به زمین حاصلخیز چنگ زده بود و از آبی زلال و نوری شفابخش تغذیه می شد وقتی به آن می نگریستم تمام اعضا و جوارح داخل آن را می دیدم .

وقتی به ریشه نگاه می کردم او را کاملاً با تمام جزئیات می‌دیدم ساقه، شاخه ها، درختی بی عیب و نقص بود اما محصول این درخت توانمند چه بود ؟

بیشتر و بیشتر حیرت زده شده بودم می پرسید چرا؟؟؟

هیچ محصولی به مانند این درخت ندیده بودم چقدر زیبا و ارزشمند و متفاوت

درختی که هر روز تنومند تر میشد هر روز ریشه هایش محکم و محکم تر میشد درختی که هر روز محصول داشت محصول آن عشق، ایمان، شور، هدف، راستی ،صداقت، اخلاص نیت پاک اراده همت انرژی نیرو قوت قدرت شدن ها ممکن ها شادی خوشبختی، آرامش ،روشنایی ،نور ،شجاعت ،آگاهی، شعور و فهم میوه این درخت بود با دیدن آن نیروی عظیمی من رو ناخودآگاه به سجده درآورد و اشک از چشمانم سرازیر شد در آن لحظه جواب سوالی که چندین سال منتظر آن بودم را دریافتم آن درخت تنومند ندا میداد که این تویی به ناگاه سراسر وجودم به سپاسگزاری از اون نیروی برتر آن سازنده و فرستنده من در زمین گویاو روان شد.heart

حالا تو بگو که تو کیستی؟ آن سرزمین ،سرزمین خودشناسی عمیق است آن درخت مثال توست آن تویی و محصول آن ارزش هایی است کهسازنده ی تودروجودت نهادینه  کرده است تو بالاترین ،شریف ترین ،عزیزترین جایگاه را در عالم هستی داری جانشین خدا بر روی زمینی از هرچه خیر هست ،بهترین هست در عالم ، بهترینش در وجود تو نهادینه شده است خودت را بشناس تا.......

 

 

 

  • افسانه بنیان
  • ۰
  • ۰

کتاب سخنگو

ادامه داستان پدر و مادر نامرئی 👉او برایم میگفت از این مسیر با عقل کوچکم تمام حرف هایش را فهم می کردم من شدم پرازشورو عشق می خواستم این بار بی وقفه بدوم گویا مسیرم را انتخاب کرده بودم اما.....

در این مسیر باید خیلی از چیزها را از دست میدادم تا بهترین های دیگر را به دست بیاورم کمی بزرگتر شدم برای شناخت بهتر مسیر او کتابی را به من معرفی کرد ۱۰ سال زمان داد تا بتوانم مسیر را بهتر بشناسم و تا اینکه فدایی دادن را بیاموزم ده سال در زمستان و تابستان تلاش کردند تا بتوانم آن کتاب را فهم کنم حتی اراده کردم کل کتاب را حفظ کنم سختی ها کشیدم و ناگفته نماند شیرینی هایش تلخی سختی ها را از بین میبرد گاهی بیمار میشدم در این ده سال صاحب م۴ هدیه گرانبها واقعاً گرانبها به من عطا کرد سه فرزند و یک همسر زیبا و مهربان چیزهایی را هم باید از دست میدادم قانون حفظ و راهنمایی گرفتن از آن کتاب عادلانه بود این گنج این کتاب همیشه راهنمای من بود او کمکم میکرد کتابی بود زنده می گویید یعنی چه حرف می زد واقعاً شگفت انگیز بود بله مثال همون فیلم هایی که اجسام بی جان به حرکت می افتند و حرف می زنند اما این یکی فیلم نبود دروغین نبود رویا و خواب هم نبود.

کاملاً بیداری و هوشیاری بود.

در لحظات شادی کنارم بود با وجوداو خوشبختی و آرامش وارد زندگیم شد دیگر تنها نبودم در عالمی دیگر به سر می بردم در لحظات سختی و درد مرهم و شفا می شد برایم بی منت به من عشق می داد دستم را میگرفت و من همه چیز را برایش می گفتم ناقلا خیلی حرفه ای بود بعد از شنیدن بحث را به کجا می برد  اونقدر مرا با ترفندهایی که داشت شاد میکرد که من فراموش میکردم درد و غصه ام چه بود کارش راخوب بلد بود روزهای سرد زمستان روزهای گرم تابستان در کنار او بودم و هیچ زمستان و تابستانی هیچ درد و سختی نتوانست ماراازهم جدا کند.

راستی نام دیگر این کتاب معجزه است .حقیقتا که همین گونه عمل می‌کرد راستی این کتاب سخنگو رازها و اسرار های زیادی داشت او نقشه گنج را بلد بود اما به کسی می گفت که با او دوستی کند در طی این سالها رازها برایم گفت که برایم جذاب و شنیدنی منی که هیجان داشتم در اوقات فراغت دائماً در کنارش می نشستم باشد که اسرار دیگری را از نقشه گنج را برایم بگوید من کنجکاوانه منتظر نقشه گنج و رسیدن به آن بودم روزها گذشت وقتی کتاب را کامل شدم نوبت شروعی جدید بود این دیگر چیست اینجا که باید تمام میشد داستان پس این شروع جدید دیگر چیست ؟؟؟؟من ندانستم که این معجزه چندین لایه دارد من نقشه راه دستم بود اما همون طور که گفتم کتاب مثل دیگر کتاب ها نبود پر از کلمات اسرار آمیز بعضی هایش کلید می خواست من آن کلید را نداشتم اما تا حدودی فهم کرده بودم که از چه راهی می شود به آن کلید ها دست پیدا کرد از صاحبم خواستم تا برای رسیدن به کلیدها برایم راهنمای قرار دهد بدون وقفه برایم چندین استاد قرارداد من درخواست ها داشتم و او برای هر یک است خواسته هایم یک راهنما قرار داد و هرگاه راهنمایی مسیر را نشان می داد جلوتر میرفتم کم و کم رو به پیشرفت بودم کم کم به نقشه گنج نزدیک و نزدیک تر میشدم جلو رفتم حالا وارد سرزمین عظیمی شدم واو اینجا کجاست این سرزمین خیلی وسیع و عظیم است تا به حال چنین چیزی ندیده بودم متحیر و شوک زده نگاه میکردم پاهایم سست شده بود اشکان از فرط شادی سرازیر شده بود جامی بلورین براق و زیبا در آنجا قرار داده شده بود و هرگاه قطرات اشکم به پایین سرازیر میشد در آن جام بلورین ریخته می شوند نمی دانستم چطور ممکن است این سرزمینی باشد دوست من حالا راز مرا میدانی این خوشحالم که تو خواننده و بیننده آن هستیم با خودم میگفتم این همه زیبایی کار یک شاهکار است حتماً خیلی زیباست که چنین زیبایی ها را خلق کرده است مهندسی کرده است بله ایمانم کامل شد به اینکه مهندسین سرزمین خود شخص ماهر و تمام و کمال باید باشد رفتم جلو آنجا زمینش هم فرق..

  • افسانه بنیان
  • ۰
  • ۰

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود داستان شروع شد کودکی بیش نبودم آغوش گرم پدر و مادر را از دست دادم آنها در در کنارم بودند اما نمی دانستم نمی فهمیدم یک قدرت با یک نگاه تیز یک قلب پر از عشق هر لحظه کنارم بود او رزق مرا می داد غذا بر دهانم می گذاشت او از من مراقبت می کرد از شر نگاه های آلوده از بدی  هر آنچه به من ضرر میزد من روز به روز بزرگ و بزرگ تر میشدم او قد کشیدن مرا میدید و عاشقانه دوستم داشت وقتی کمی بزرگتر شدم شور کودکی مرا به دویدن وا می داشت اما مسیر کجا بود �ندانسته قدم‌هایی برداشتم و ندانسته بر مسیری پرخطر قدم گذاشتم او میدانست به کجا میروم او می دانست که در زندگی پشتوانه ای به نام پدر و آغوش پر از مهری به نام مادر ندارم او میدانست ارزش قدر و منزلت مرا او مرا همچون یاقوتی گرانبها که در که درخشش آن روزی تمام جهان را روشن خواهدکرد. او میدانست رسالتی در جهان دارم و او از دانستن این علم برایم دست به کار شد البته دست به کار بود اما این بار بیشتر از گذشته .قدم هایی که ندانسته بود. منی که در حال دویدن بودم اوقوت قدم هایم را گرفت. مانند همان کودکی که بی هوا به خیابان می رود و می دود و صاحبش دستش را محکم می گیرد و اجازه نمی دهد که به خطر بیفتد او که صاحب و مالک من بود دستم را با دستان پر از عشق و محبت گرفت و به قیل و قال من نگاهی کرد وبا آن عظمت ش خود را مانند کودکی هم قدمن کرد و مرا به آغوش پر مهرش کشید گرمای وجود  او به شدت در تمام قطره قطره خونم جا گرفت  گویامن از بدو تولد او را میشناختم اما من تا به حال او را ندیده بودم وقتی او را نگاه کردم در نظرم بسیار دوست داشتنی بود دلم میخواست دائماً در آغوش و کنار او باشم او با من حرف میزد و راه و مسیر را آرام آرامو با حوصله به من نشان می داد ساعتها با من حرف زد من با دقت به سخنانش گوش میدادم شور کودکیم را به جهتی سیل می داد که در آن سرزمین در آن جهت اگر  بدون وقفه هم بدوی در امان خواهی بود در آن مسیر سراسر روشنایی است در آن مسیر انتهایش بهشت است عشق است ،شور است ،پدر است، مادر هست، خواهر مهربان برادر دلاور دوست صمیمی خوراکی از نوع بهترینش پوشاک و غیره نام آن مسیر نام آن سرزمین نام آن نقطه شروع نام آن جهت آن اسم اسرار آمیز آن شور پایان ناپذیر آن سررشته عشق آن چشمه جوشان آن نوری که هیچگاه خاموش نمیشود بلکه خود روشنایی بخش است آن نقطه زندگی آن مکان امن آن سیل آرامش نامش ایمان است.

  • افسانه بنیان
  • ۰
  • ۰

معجزه ی طلوع

سلام دوست عزیزم صبحت پر از عطر و بوی گل محمدی روز نو مبارک لحظات زیبایت شروع شده است باز هم معجزه طلوع خورشید سراسر وجودت را سرمست زندگی کرد باز هم فرصتی دیگر برای تغییر باز هم فرصتی دیگر برای شدن برای حرکت مجاهدانه تو برای مردانه وار گام برداشتن برای قدم هایی که تورا به اهدافت نزدیک و نزدیک تر می کند روزی دیگر برای عشق و محبت ،محبت به جهان و اطرافیانت، خانواده‌ات فرصتی برای دوست داشتن خودت هرکه خود را حقیقتاً دوست بدارد می تواند خواهد توانست که دیگران را نیز دوست بدارد چه زیباست جهان زیباست جهان سراسر محبت است اگر کمی با بینایی و دقت به آن بنگری محبت حصارهای سخت و سفت را می شکند محبت حصار خشم را به راحتی می شکند و آن درخت وجودت را ،آن  آن سرزمین وجود را به حاصل می رساند این معجزه محبت است زندگی زیباست اگر با چشمانی روشن به آن بنگری روزها یکی پس از دیگری می گذرد و من هر لحظه غرق عطاهای اویم چقدر عالی برایم رقم میزند بهترینهارا

  • افسانه بنیان
  • ۰
  • ۰

سلام

سلام

بلطف خدا اولین مطلب خودم را بارگزاری میکنم

 

سلام مجدد

یادم رفت بنویسم من انسان آرامی هستم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • افسانه بنیان
  • ۰
  • ۰

آرامش ماندگار

  • افسانه بنیان