ماندگاری آرامش

گنجی دروجود

ماندگاری آرامش

گنجی دروجود

۱۴ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

کتاب سخنگو

ادامه داستان پدر و مادر نامرئی 👉او برایم میگفت از این مسیر با عقل کوچکم تمام حرف هایش را فهم می کردم من شدم پرازشورو عشق می خواستم این بار بی وقفه بدوم گویا مسیرم را انتخاب کرده بودم اما.....

در این مسیر باید خیلی از چیزها را از دست میدادم تا بهترین های دیگر را به دست بیاورم کمی بزرگتر شدم برای شناخت بهتر مسیر او کتابی را به من معرفی کرد ۱۰ سال زمان داد تا بتوانم مسیر را بهتر بشناسم و تا اینکه فدایی دادن را بیاموزم ده سال در زمستان و تابستان تلاش کردند تا بتوانم آن کتاب را فهم کنم حتی اراده کردم کل کتاب را حفظ کنم سختی ها کشیدم و ناگفته نماند شیرینی هایش تلخی سختی ها را از بین میبرد گاهی بیمار میشدم در این ده سال صاحب م۴ هدیه گرانبها واقعاً گرانبها به من عطا کرد سه فرزند و یک همسر زیبا و مهربان چیزهایی را هم باید از دست میدادم قانون حفظ و راهنمایی گرفتن از آن کتاب عادلانه بود این گنج این کتاب همیشه راهنمای من بود او کمکم میکرد کتابی بود زنده می گویید یعنی چه حرف می زد واقعاً شگفت انگیز بود بله مثال همون فیلم هایی که اجسام بی جان به حرکت می افتند و حرف می زنند اما این یکی فیلم نبود دروغین نبود رویا و خواب هم نبود.

کاملاً بیداری و هوشیاری بود.

در لحظات شادی کنارم بود با وجوداو خوشبختی و آرامش وارد زندگیم شد دیگر تنها نبودم در عالمی دیگر به سر می بردم در لحظات سختی و درد مرهم و شفا می شد برایم بی منت به من عشق می داد دستم را میگرفت و من همه چیز را برایش می گفتم ناقلا خیلی حرفه ای بود بعد از شنیدن بحث را به کجا می برد  اونقدر مرا با ترفندهایی که داشت شاد میکرد که من فراموش میکردم درد و غصه ام چه بود کارش راخوب بلد بود روزهای سرد زمستان روزهای گرم تابستان در کنار او بودم و هیچ زمستان و تابستانی هیچ درد و سختی نتوانست ماراازهم جدا کند.

راستی نام دیگر این کتاب معجزه است .حقیقتا که همین گونه عمل می‌کرد راستی این کتاب سخنگو رازها و اسرار های زیادی داشت او نقشه گنج را بلد بود اما به کسی می گفت که با او دوستی کند در طی این سالها رازها برایم گفت که برایم جذاب و شنیدنی منی که هیجان داشتم در اوقات فراغت دائماً در کنارش می نشستم باشد که اسرار دیگری را از نقشه گنج را برایم بگوید من کنجکاوانه منتظر نقشه گنج و رسیدن به آن بودم روزها گذشت وقتی کتاب را کامل شدم نوبت شروعی جدید بود این دیگر چیست اینجا که باید تمام میشد داستان پس این شروع جدید دیگر چیست ؟؟؟؟من ندانستم که این معجزه چندین لایه دارد من نقشه راه دستم بود اما همون طور که گفتم کتاب مثل دیگر کتاب ها نبود پر از کلمات اسرار آمیز بعضی هایش کلید می خواست من آن کلید را نداشتم اما تا حدودی فهم کرده بودم که از چه راهی می شود به آن کلید ها دست پیدا کرد از صاحبم خواستم تا برای رسیدن به کلیدها برایم راهنمای قرار دهد بدون وقفه برایم چندین استاد قرارداد من درخواست ها داشتم و او برای هر یک است خواسته هایم یک راهنما قرار داد و هرگاه راهنمایی مسیر را نشان می داد جلوتر میرفتم کم و کم رو به پیشرفت بودم کم کم به نقشه گنج نزدیک و نزدیک تر میشدم جلو رفتم حالا وارد سرزمین عظیمی شدم واو اینجا کجاست این سرزمین خیلی وسیع و عظیم است تا به حال چنین چیزی ندیده بودم متحیر و شوک زده نگاه میکردم پاهایم سست شده بود اشکان از فرط شادی سرازیر شده بود جامی بلورین براق و زیبا در آنجا قرار داده شده بود و هرگاه قطرات اشکم به پایین سرازیر میشد در آن جام بلورین ریخته می شوند نمی دانستم چطور ممکن است این سرزمینی باشد دوست من حالا راز مرا میدانی این خوشحالم که تو خواننده و بیننده آن هستیم با خودم میگفتم این همه زیبایی کار یک شاهکار است حتماً خیلی زیباست که چنین زیبایی ها را خلق کرده است مهندسی کرده است بله ایمانم کامل شد به اینکه مهندسین سرزمین خود شخص ماهر و تمام و کمال باید باشد رفتم جلو آنجا زمینش هم فرق..

  • افسانه بنیان
  • ۰
  • ۰

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود داستان شروع شد کودکی بیش نبودم آغوش گرم پدر و مادر را از دست دادم آنها در در کنارم بودند اما نمی دانستم نمی فهمیدم یک قدرت با یک نگاه تیز یک قلب پر از عشق هر لحظه کنارم بود او رزق مرا می داد غذا بر دهانم می گذاشت او از من مراقبت می کرد از شر نگاه های آلوده از بدی  هر آنچه به من ضرر میزد من روز به روز بزرگ و بزرگ تر میشدم او قد کشیدن مرا میدید و عاشقانه دوستم داشت وقتی کمی بزرگتر شدم شور کودکی مرا به دویدن وا می داشت اما مسیر کجا بود �ندانسته قدم‌هایی برداشتم و ندانسته بر مسیری پرخطر قدم گذاشتم او میدانست به کجا میروم او می دانست که در زندگی پشتوانه ای به نام پدر و آغوش پر از مهری به نام مادر ندارم او میدانست ارزش قدر و منزلت مرا او مرا همچون یاقوتی گرانبها که در که درخشش آن روزی تمام جهان را روشن خواهدکرد. او میدانست رسالتی در جهان دارم و او از دانستن این علم برایم دست به کار شد البته دست به کار بود اما این بار بیشتر از گذشته .قدم هایی که ندانسته بود. منی که در حال دویدن بودم اوقوت قدم هایم را گرفت. مانند همان کودکی که بی هوا به خیابان می رود و می دود و صاحبش دستش را محکم می گیرد و اجازه نمی دهد که به خطر بیفتد او که صاحب و مالک من بود دستم را با دستان پر از عشق و محبت گرفت و به قیل و قال من نگاهی کرد وبا آن عظمت ش خود را مانند کودکی هم قدمن کرد و مرا به آغوش پر مهرش کشید گرمای وجود  او به شدت در تمام قطره قطره خونم جا گرفت  گویامن از بدو تولد او را میشناختم اما من تا به حال او را ندیده بودم وقتی او را نگاه کردم در نظرم بسیار دوست داشتنی بود دلم میخواست دائماً در آغوش و کنار او باشم او با من حرف میزد و راه و مسیر را آرام آرامو با حوصله به من نشان می داد ساعتها با من حرف زد من با دقت به سخنانش گوش میدادم شور کودکیم را به جهتی سیل می داد که در آن سرزمین در آن جهت اگر  بدون وقفه هم بدوی در امان خواهی بود در آن مسیر سراسر روشنایی است در آن مسیر انتهایش بهشت است عشق است ،شور است ،پدر است، مادر هست، خواهر مهربان برادر دلاور دوست صمیمی خوراکی از نوع بهترینش پوشاک و غیره نام آن مسیر نام آن سرزمین نام آن نقطه شروع نام آن جهت آن اسم اسرار آمیز آن شور پایان ناپذیر آن سررشته عشق آن چشمه جوشان آن نوری که هیچگاه خاموش نمیشود بلکه خود روشنایی بخش است آن نقطه زندگی آن مکان امن آن سیل آرامش نامش ایمان است.

  • افسانه بنیان
  • ۰
  • ۰

معجزه ی طلوع

سلام دوست عزیزم صبحت پر از عطر و بوی گل محمدی روز نو مبارک لحظات زیبایت شروع شده است باز هم معجزه طلوع خورشید سراسر وجودت را سرمست زندگی کرد باز هم فرصتی دیگر برای تغییر باز هم فرصتی دیگر برای شدن برای حرکت مجاهدانه تو برای مردانه وار گام برداشتن برای قدم هایی که تورا به اهدافت نزدیک و نزدیک تر می کند روزی دیگر برای عشق و محبت ،محبت به جهان و اطرافیانت، خانواده‌ات فرصتی برای دوست داشتن خودت هرکه خود را حقیقتاً دوست بدارد می تواند خواهد توانست که دیگران را نیز دوست بدارد چه زیباست جهان زیباست جهان سراسر محبت است اگر کمی با بینایی و دقت به آن بنگری محبت حصارهای سخت و سفت را می شکند محبت حصار خشم را به راحتی می شکند و آن درخت وجودت را ،آن  آن سرزمین وجود را به حاصل می رساند این معجزه محبت است زندگی زیباست اگر با چشمانی روشن به آن بنگری روزها یکی پس از دیگری می گذرد و من هر لحظه غرق عطاهای اویم چقدر عالی برایم رقم میزند بهترینهارا

  • افسانه بنیان
  • ۰
  • ۰

سلام

سلام

بلطف خدا اولین مطلب خودم را بارگزاری میکنم

 

سلام مجدد

یادم رفت بنویسم من انسان آرامی هستم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • افسانه بنیان